بسم رب الزهراء (س) و الشهداء و الصدیقین
می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...
با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»
:: نوع مطلب :
دفاع مقدس ,
:: برچسبها :
بسم رب الزهراء (س) و الشهداء و الصدیقین ,
شهدا ,
شهید ,
مادر شهید ,
رفتن به سوی نور ,
بسم رب الزهراء (س) ,
الشهداء و الصدیقین ,
:: لینک های مرتبط :
بوی ظهور ,